مجذوب علیشاه:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
نظرات شما عزیزان:
رزسرخ 
ساعت0:26---28 مهر 1393
مرسی که سر زدی با تبادل لینک موافقی
رزسرخ 
ساعت23:01---27 مهر 1393
وب زیبای داری به وب منم سر بزنید ونظر بدید واگر با تبادل لینک موافقی خبرم کن rooze75.LXB.ir
|